نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

روزي گوزني به سنگ پشت، که در برزيل آن را « ژابوتي » مي نامند، گفت: پاهاي تو مانند تکه هاي چوب، خشک و خشن و مثل شست دست کودکان کوتاه است و لاکي که در پشت داري به اندازه ي يک خانه سنگين است. اي دوست بي چاره ي من، دلم به حالت مي سوزد. لابد يک سال طول مي کشد تا تو از اين رودخانه تا آن جنگل که دويست متر هم نمي شود بروي ».
لاک پشت جواب داد: « اي گوزن گستاخ، اگر پاهاي من به درازي پاهاي تو نيست و شاخ هاي بي قواره اي هم که شبيه شاخه هاي خشک روي تنه ي پوسيده درختان است ندارم، با اين حال مي توانم در مسابقه ي دو در همين جاده اي که به من نشان دادي بر تو پيروز شوم.
گوزن از شنيدن اين پيشنهاد چنان قهقهقه ي مستانه اي سر داد که پاهايش سست شد و به زمين نشست.
سنگ پشت گفت: « پس بيا شرط ببنديم. »
آنها شرط بستند و قرار شد هر که باخت شش ماه غلام ديگري شود و هر چه او بخواهد انجام دهد. زمان شروع مسابقه عصر فرداي همان روز تعيين شد.
ژابوتي لاک پشت حتي يک لحظه را هم تلف نکرد. خواهران و دختر عموها و خويشان و دوستان را خبر کرد و آنها را در پاي هر يک از درختان جاده مخفي کرد و داستان شرط بندي را برايشان باز گفت. تعليماتي به آنها داد و گفت: « هر بار که گوزن در حال دويدن مرا صدا مي زند شما صداي مرا تقليد کنيد و بگوييد من اينجا هستم. »
فردا گوزن آمد و سنگ پشت به او گفت: « تو از طرف راست جاده و من از طرف چپ آن مي روم. به اين ترتيب مزاحم يک ديگر نخواهيم بود و چون به سبب وجود علف ها نمي توانيم هم ديگر را ببنيم به هر درخت انبه که رسيدي فرياد کن و بگو سنگ پشت کجا هستي؟ و من جواب مي دهم اينجا هستم. »
پس از شمردن يک، دو، سه، مسابقه شروع شد و گوزن به جلو جست و سنگ پشت چنين وانمود کرد که مي دود. گوزن آهسته مي رفت و از ته دل مي خنديد، هنوز به اولين درخت نرسيده بود که فرياد کرد: « سنگ پشت کجا هستي؟ » يکي از سنگ پشت ها که کمي جلوتر از او بود جواب داد: « من اينجا هستم. »
گوزن مبهوت و متحير به سرعت خود افزود و کمي دورتر پرسيد: « سنگ پشت کجا هستي؟ » باز صدايي از جلوي او جواب داد:
- اينجا هستم!
اين سؤال و جواب شش بار تکرار شد. وقتي که گوزن نفس زنان به انتهاي جاده رسيد لاک پشت خنداني را در آنجا ديد و نفهميد که اين لاک پشت خواهر دوست اوست زيرا آنها خيلي به يک ديگر شبيه بودن.
سنگ پشت به او گفت: « دوست زيباي من ! کمي استراحت کن! خيلي خسته به نظر مي رسي. معلوم مي شود اين مسابقه براي تو کار بسيار خسته کننده اي بود، من آن شش ماه را که تو بايد مثل يک غلام در خدمت من باشي به تو مي بخشم. راستي تو خيلي آهسته مي دوي! »
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم